کیان

کیان جان تا این لحظه 11 سال و 3 ماه و 24 روز سن دارد

ماجراهای آقا کیان

وای که چقدر زود گذشت انگار همین چند روز پیش بود که شما تازه به دنیا اومده بودی ولی الان حسابی شیطون و جیگر شدی.دیگه میتونی بعضی کلمات رو بگی مثلا:

17 شهریور بود که خاله زهرا وقتی اومده بود خونمون یادت داد که نری سمت میز تلویزیون شمام با انگشت اشاره به سمت میز اشاره می کردی و جیز جیز می گفتی البته یه پاتم به زمین می کشیدی انگار که از منع کردن زیاد خوشت نمی یاد .

وقتی زیاد نق می زدی یا اینکه می خوام بخوابونمت برای اینکه آروم بشی چند بار هیس هیس می گم شمام برای اینکه بهت نگاه کنیم انگشت فینگلیت رو می گیری جلوی بینیت و هیس هیس می کنی(92/6/21)

عاشق اینم که مامان و بابا رو صدا می کنی اونم پشت سر هم .می دونی برای اولین بار چی شد که من وبابایی رو با هم صدا کردی؟

من بهت می گم عزیزم.مامانی و خاله ها خونمون بودن من اومدم شما رو بذارم تو اتاق خواب پیششون تا برم تو آشپز خونه تا به کمک بابا مهدی شام رو آماده کنیم ولی که شما رو گذاشتم تو بغل مامانی دستات رو به سمتم دراز کردی وچند بار گفتی ماما بابا منم که انقدر ذوق کرده بودم که شما رو غرق بوسه کردم وروجکم


تاریخ : 27 مهر 1392 - 21:09 | توسط : مامان کیان | بازدید : 1367 | موضوع : وبلاگ | 8 نظر

سلام سلام ما اومدیم

سلام به همه ی دوستای گلم

به خاطر تاخیری که تو پست هام پیش اومد ببخشید مخصوصا شما پسری مهربونم

تو این 1/5 ماهی که برات ننوشتم کلی اتفاقات مختلف افتاده منم تصمیم گرفتم یه مروری داشته باشم جوجوی مامان.

مرسی از اینکه تو این مدت که نبودیم به ما سر زدین .تو اولین فرصت به وبلاگاتون میایم و از خجالتون در میایم می بوسیمتون ................


تاریخ : 27 مهر 1392 - 08:50 | توسط : مامان کیان | بازدید : 975 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

سلام به همه ی دوستای گل نی نی پیج ما دوباره اومدیم. پسری من هر روز که می گذره و شما بزرگتر میشی به شیطونیات اضافه می شه و کارای جدید جدید انجام می دی که مامان وبابایی از دیدنشون کلی به وجد میایم . یه 3 هفته ای میشه که برات ننوشتم یعنی فرصت نمی کنم شما انقدر شیطونی می کنی که مامان فقط باید مراقب شما باشه آخه نفسم کلی تو این 3 هفته پیشرفت کردی. یاد گرفتی که تند تند چاردست و پا بری و تا ازت غافل بشیم میری سراغ میز تلویزیون و یکی دوتا مجسمه بر می داری و از ترس اینکه ازت نگیریم تند تند ورشون می داری میبری یه گوشه شروع می کنی به خوردن جدیدا هم هر چی رو که مربوط به شما نمی شه رو ازت می گریم بغض می کنی و با صدای بلند گریه می کنی که بهت پسش بدیم. اما جیگر من اصلا این کارت رو دوست ندارم...... دیگه برات بگم عاشق موزیک و شعری با آهنگای خاله ستاره باید بهت غذا بدیم .که البته تو هین خوردن کلی دنس می ری.انقدر ذوق می کنی و بالا و پایین می پری و می خندی که نگو. هر آهنگیم که پخش می شه فوری با هیجان دست دستی می کنی و بعدشم یه دستت رو تو هوا می چرخونی و نانا می کنی یعنی که داری می رقصی عشق مامان وقتی هم که تو بغلمون باشی هی بالا و پایین می پری و که ما بفهمیم شما داری ذوق می کنی. تازه جیگر مامان شب تولدم بهترین هدیه رو بهم دادی .من تو آشپز خونه بودم که دیدم بابا مهدی با خوشحالی یهو منو صدا کرد وقتی برگشتم در کمال نا باوری دیدم شما با دستای کوچولوت لبه ی مبل رو گرفتی وایسادی و خودتم خیلی از این حرکتت خوشت اومده بود. تا من می رم تو آشپز خونه شما سریع دنبالم میای و از پشت سرم پاهای منو می گیری و می ایستی برای همین من فقط وقتی شما خوابین باید تند تند کارامو بکنم تا وقتی که شما بیدارین فقط با شما بازی کنم و مراقبتون باشم. بابا مهدی وقتی از سر کار یا مخصوصا ماموریتای چند روز میاد انقدر براش ذوق می کنی ودستات رو براش باز می کنی که سریع بری تو بغلش. دیگه اجازه نمی دی بابا کتش رو در بیاره یا دست و صورتش رو بشوره تا از بغلش می گیرمت فوری می زنی زیرگریه ولی تا بابایی دوباره شما رو بغل می کنه آروم میشی و می خندی. عاشقتیم کل پسرم
تاریخ : 08 شهریور 1392 - 21:22 | توسط : مامان کیان | بازدید : 1305 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

پسر نازم قرار یه چند ساعته دیگه بریم تهران خونمون. از یه طرف خیلی خوشحالم که بر می گردیم خونه خودمون از یه طرفم دلم واسه ی مامان و بابام تنگ می شه.راستی تو مرداد 2تا مناسبته یکیش که سالگرد عقد من و بابایی بود که هفته پیش کیک پختم وکنارشون جشن گرفتیم(15 مرداد) یکی دیگشم تولد منه که 21 مرداد برای اینکه داریم میریم و پیششون نیستیم بابا مهدی زحمت کشید و امروز برای من تولد گرفت.مهدی جون ازت ممنونم که به فکرم بودی.از مامانی و بابایی وخاله هام بابت کادوهاشون تشکر می کنم. خوب دیگه مامان باید بره کاراشو بکنه که می خوای بریم.نمی دونم دوباره کی میتونم برات بنویسم ولی همیشه به یادتم عززززززززززیزززززززززم یه عالمه بووووووووووووووووووووس برای قند عسلم.
تاریخ : 20 مرداد 1392 - 01:03 | توسط : مامان کیان | بازدید : 1130 | موضوع : وبلاگ | 6 نظر

وقایع مهم 6ماهیگیت

کیان عزیزم الان که دارم خاطرات 6ماهگیت رو توی ذهنم ورق میزنم می بینم که شما چقدر با روزای اول فرق کردین چقدر بزرگتر شدین نفس مامان . یکشنبه16 تیرالهی مامان برات بمیره نفسم واکسن 6 ماهگیت رو زدن.خدا رو شکر بر عکس واکسن 4 ماهگیت زیاد اذیت نشدی.فقط اولش یه کم گریه کردی ولی بعدش آقای آقا بودی سه شنبه 18 تیر برای اولین بار سوار روروک شدی انقدر ذوق کرده بودی و بالا و پایین می پریدی که نگو.خیلی هم زود یاد گرفتی چطوری باهاش اینور و اون ور بری چهار شنبه 19 تیر برای اولین بار بهت تخم مرغ دادم اوایل خیلی دوست داشتی وهر چی میدادم می خوردی ولی الان یه قاشقم نمی خوری پسری شنبه22 تیر مامان فدای پسر زرنگش بشه که دیگه بدون کمک خودت می تونستی بشینی بووووووووس جمعه 28 تیر برای اولین بار بهت بستنی دادم کلی استقبال کردی و خوشت اومد. شنبه29 تیر فدات بشم که به جای سینه خیز همش حالت چار دست و پا به خودت میگیری یکشنبه 30 تیر با غذات بهت ماست دادم خدا رو شکر بدت نیومد چهارشنبه9 مرداد یاد گرفته بودی با دستای کوچولوت رو دست من می زدی و د می گفتی مثلا داشتی منو دعوا می کردی وروجک شنبه 12 مرداد وقتی از خواب بیدار شده بودی برای اولین بار دیدم از حالت خوابیده به حالت نشسته در اومدی .
تاریخ : 19 مرداد 1392 - 04:54 | توسط : مامان کیان | بازدید : 1328 | موضوع : وبلاگ | 3 نظر

دل نوشته

نفسم امروز دوباره بردمت دکتر تا قد و وزنت رو چک کنن.از یک ماه پیش تا امروز فقط 200 گرم اضافه کردی و3سانت قدت بلند تر شده بود نمی دونم چرا دیگه مثل قبل وزن نمی گیری از عید به این ور 900 گرم اضافه کردی مامان خیییییییییلی خیلی نگرانته.به خدا هر کاری از دستم بر میاد برات می کنم شربتات وعده های غذاییت همه رو به موقع می دم ولی هیچ فرقی نمی کنه.حسابی نا امید شدم.نمییییییییییی دونم چیکار کنم.
تاریخ : 13 مرداد 1392 - 23:58 | توسط : مامان کیان | بازدید : 1097 | موضوع : وبلاگ | 7 نظر

تولد 7 ماهگیت مبارک

کیان عزیزم امروز 7 ماهه شدی.امروز به مناسبت 7 ماهگیت رفتیم آتلیه چند تا عکس ازت گرفتیم.مهربون من انقدر جدی بودی و قیافه گرفته بودی که نگو و نپرس هر کاری کردیم از اون خندهای همیشگیت بکنی نخندیدی که نخندی حالا هر وقت عکسات رو گرفتیم میذارم ببینی.الان که فکر می کنم می بینم چقدر زود گذشت و شما چقدر زود بزرگ شدی .چقدر کارا و شیطنتای جدید یاد گرفتی.هر روز صبح که از خواب بلند میشی کلی آواز می خونی که منو بیدار کنی و بعدش با شیطنت بهم نگاه می کنی و با کلی ذوق به حالت 4 دست و پا میای بغلم.یکم که مگذره نوبت خوردن داروهات میشه همین که داروها رو تو دست من می بینی اول لبات رو سفت بهم می چسبونی بعدشم می زنی زیر گریه.آخه عزیز دلم این داروها برای رشد و سلامتیت مفیدن خواهش می کنم اینقدر بد اخلاقی نکن گل من.بعد از اینکه با کلی بازی خوردیشون نوبت خوردن صبحونت می رسه اگه تخم مرغ باشه که خیلی خیلی سخت می خوریش ولی با حریره بادام رابطه بهتری داری اونم به شرطی که لیمو ترش برات بریزم.اصلا میانه خوبی با طعم های شیرین نداری عاشق چیزای ترش ترشی.دقیقا چیزایی که یکم تپل مپلت میکنه نمی خوری.خیلی توپ بازی دوست داری وقتی با بابا مهدی توپ بازی می کنی کلی ذوق می کنی و از ته دلت می خندی.وقتی لباس می پوشیم بریم بیرون کلی ذوق می کنی و دد میگی مامان فدای اون صدای خوشگلت بشه نفسم که کلی صدا های مختلف از خودت در میاری.یه عالمه بوسسسسسسس برای گل پسرم.
تاریخ : 10 مرداد 1392 - 07:52 | توسط : مامان کیان | بازدید : 1169 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

کدهای جاوا اسکریپت


تاریخ : 27 تیر 1392 - 02:43 | توسط : مامان کیان | بازدید : 997 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

وقایع مهم5 ماهیگیت

دوشنبه 20 خرداد وقتی دمر میشدی خودت رو به جلو می کشوندی و زانو هات رو یه کم خم می کردی نفسم. سه شنبه 21 خرداد اولین روزی که بهت فرنی دادم. پنجشنبه 30 خرداد اولین روزی که بهت سوپ دادم بخوری اونم از نوع ترش آخه شما اصلا با خوردنی های شیرین میونه خوبی نداشتین. جمعه 7 تیر دیگه حسابی شیطون شدیا به راحتی سینه خیز به سمت جلو می رفتی . شنبه 8 تیر الهی فدای صدای نازت بشم که یاد گرفته بودی دد می گفتی اونقدر دد دد می کردی که شبا هم تو خواب همش تکرار می کردی. دوشنبه10 تیر وروجک آخه این چه کاریه که موقع شیر خورن موهات رو می کشی.
تاریخ : 24 تیر 1392 - 04:19 | توسط : مامان کیان | بازدید : 894 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید



مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی